آز در شاهنامه
چکیده
درباره ی «آز» (=آژ، اژی دهاکه) اسناد بسیاری هست که نشان می دهد این پدیده یکی از نیروهای مخرب و منفی طبیعی و نفسانی بین اقوام کهن شرق بوده است.(2) تاریخ ظهور آز از تاریخ استقرار قوم ایرانی در می گذرد و به قوم کهنتر «هند و ایرانی» می رسد.(3)«آز» در گذر از زمانهای متمادی و پس از تقسیم قوم یاد شده به دو قوم «هندی» و «ایرانی» با نگه داشت ویژگی های نفسانی و کارکرد طبیعی مخرب اش همواره در ذهن و زبان دو قوم یاد شده تأثیرگذار بوده است. آز در طول عمر دیرسال خود و انتقال از لایه های مختلف قومی و زبانی، تغییراتی در ویژگی ها و اوصاف خود داده است.
در این نوشته مجالی برای پی گیری این گمانه نیست که حیات این دیو دیرسال از ادوار مدون شاهنامه نیز در گذشته و به لایه های پنهان و آشکار ادبیات و تعالیم عرفانی و صوفیانه راه یافته است.(4) در این مقاله هدف اصلی به دست دادن اوصاف و ویژگی ها و کارکرد این دیو در داستانهای شاهنامه است.
مقدمه
می دانیم که کهنترین اسناد درباره ی «آز» به قوم «هند و ایرانی» باز می گردد و می دانیم که اذعان به وجود چنین قومی در شرق گیتی، برخاسته از مشترکات موجود در آثار باقی مانده از دو قوم متأخرتر آن یعنی قوم «ایرانی» و قوم «هندی» است. شناخته شده ترین آثار مکتوب این دو قوم یعنی اوستای ایرانی و وداهای هندی است.(5)وجود این دو اثر دیرپای نشان می دهد که پس از گسیختن و دوپاره شدن قوم نخستین و پدید آمدن دو قوم جدید با توجه به ویژگی های اقلیمی و شرایط زیستی مختلف (مناطق پرباران هند و مناطق خشک ایران) عناصر زبانی و زیستی و اندیشگی متفاوتی آشکار شده است.
با این حال مشترکات دوره خویشاوندی یک سره وانهاده نشده بلکه پاره هایی از مفاهیم و اندیشه های عمیق و بنیادین توانسته است در طول زندگی مادی و معنوی این دو قوم تداوم یابند. بدین ترتیب نمادها، افسانه ها، باورها و اسطوره ها مشابه شکل گرفته و در طول تاریخ در آثار هند و ایران ماندگار شده است.(6)
از میان این رویه های اندیشگی و فکری، اعتقاد به نیروهای دو قطبی خیر و شر، ستیز بی امان و خوش فرجام روشنایی و تاریکی، چیرگی محتوم خوبی بر بدی و زدوده شدن دروغ از روی گیتی بازتاب بیشتری داشته است.(7)
«دیو آز» متعلق به چنین پیشینه ای است. تحقیقات نشان می دهد که اعتقاد به موجود مخربی به صورت اژدها از تاریخ قوم هند و ایرانی نیز می گذرد و به اساطیر قوم کهنتر، یعنی«آریایی ها» می رسد و بلکه از آن هم فراتر می رود. این اَشکال از اعتقاد و نگرش بین مردمان شرق، چون محصول تحمیل طبیعت و حوادث مکرر و بلایای طبیعی بوده، نمی توان تاریخی برای آن در نظر گرفت.
از این روست که «جیمس دارمستتر» بر این باور است: «آن چه بعدها «اژی دهاک سه پوز» نام گرفت همان «طوفان» است که مردمان این سرزمین را به شدت آزار می داده است.(8)
مهرداد بهار، نیز داستان «اژی» را با «اهی» در وداهای هندی برابر می داند و می گوید: «در اساطیر ودایی هند، ماری است به اسم «اهی» که همین «اژی دهای» ماست... این «اهی» در کوهی دوردست ساکن است و گاوهای شیرده را دزدیده و «ایندره» خدای جنگاور هر ساله به این کوهستانها می رود و «اهی» را می کشد و گاوهای شیرده را آزاد می کند.
گاوهای شیرده در این جا نماد ابرهای باران آور هستند. در واقع ایندره ... ابرهای باران آور را آزاد می کند که ببارند. گاهی از این گاوهای ماده به عنوان زنانی که دزدیده شده اند، صحبت می شود».(9)
بنابراین نماد «آژی دهاک» و «اهی» و نیروهای مقابل آنها مانند داستان ایلیاد و ادیسه هومر است. در تمام حوادث مربوط به هر سه داستان قهرمانان به دنبال آزاد ساختن زن دزدیده شده و یا گاوهای پروار دزدیده شده هستند.
این نماد در داستانهای دیگر هم دیده می شود، مثل: «داستان هفت خوان اسفندیار، ارجاسب، خواهران اسفندیار را دزدیده است و او برای آزادکردن خواهران اش به جنگ وی می رود.» این مشابهتها بی دلیل نیست.
بهار معتقد است در زیرساخت اسطوره ای این داستانها، پهلوانان همه در واقع به دنبال باران و نزول آن هستند.(10) فریدون نیز برای آزاد کردن خواهران جمشید (11) که بسیار زیبا بودند و قابلیت باروری ابدی داشتند به جنگ ضحاک می رود و آنان را آزاد کرده و با آنان ازدواج می کند. بهار در این جا به نکته ظریفی اشاره می کند: «زن، باران آور است. خواهران جمشید اولاً هزار سال با جمشید بودند و زن او هم بودند و بعد ضحاک هم می آید، هزار سال هم زن ضحاک می شوند بعد که فریدون بچه سال و جوان که تازه از هند آمده این زنها را آزاد می کند با آنها ازدواج می کند. مساله، پیرنشدن زنان بارور (در واقع باران آور) است که مظهر حیات اند.»(12)
پس آن چه در وداهای هندی به اسم گاوهای شیرده ظاهر می شود و مظهر ابرهای بارانی است در ایران به صورت زن ظاهر می شود. زنهای زیبا و پیرناشدنی...(13)
«اَهی»در وداهای هندی به عنوان «اژدهای طوفان» نیز آمده است و «ایندرا» به عنوان رب النوع «نور» پیوسته با او در ستیز است. در اوستای ایرانی نیز «آذر» با «اژی دهاک» در جنگ است. می توان گفت «داس» در ودای هندی همان «اژی دهاک» در اوستا است؛ چرا که «داس» در ودا، اژدهایی است سه پوز و شش چشم و نماینده طوفان مخرب.
این «داسِ» تاریخی کهن بعدها با مهاجمان اژدهافش مردمکش سامی (کلده و آشور) منطبق شد؛ چرا که آنان بسیار خشن بودند و بارها ایران را به خاک و خون کشیدند.
اوصاف آز در منابع پهلوی و اوستایی
در بندهشن چنین آمده است: «آز دیوی است که همه چیز را فرو می برد، اگر چیزی نصیب اش نشود خود را بخورد.(14)»این دیو همدستی به نام نیاز دارد و نیاز دارای ویژگی های زیر است: «موجب تنگنایی فقر و فشار می شود.(15) نهانی حرکت می کند و از نور و روشنایی بیم دارد. اهریمن او را برای ایجاد مرگ آفریده است.(16) او مردم را وا می دارد، آرزو کنند بی فرزند بمانند. وی مرتعی ندارد.»(17)
در اوستا نام این دیو به دو صورت آمده است: «اژی دهاک، آژی».
در آبان یشت (یشت پنجم اوستا) که موضوع آن ستایش آناهیتا است این دیو دارای سه بتفوز(پوزه) است و در سرزمین بوری(بابل) زندگی می کند. او برای آناهیتا صد اسب، هزار گوسفند و هزار گاو قربانی می کند و از او درخواست می کند که او را در تسلط بر هفت کشور و تهی ساختن آنها از آدمیان یاری رساند.
در مقابل آن «ثرائتون» (فریدون) پسر «آثویه»(آتبین) است که به «آناهیتا» قربانی ها پیشکش می کند و از او می خواهد که وی را بر دیو اژی دهاک چیرگی دهد.
اوصاف و ویژگی های اژی دهاکی که فریدون می خواهد بر او چیره شود، چنین است: «سه پوز، سه سر، شش چشم، دارنده هزار چالاکی، دروج (دروغ)، زورمندی که مایه آسیب آدمیان است.»
این دیو نیرومندترین دروجی (18) است که اهریمن برای تباهی گیتی و جهان راستی آفریده است.(19)
در بهرام یشت نیز همان ویژگی ها برای آز دیده می شود: «سه بتفوز، سه سر، شش چشم، هزار گونه چالاکی، دروج و نیرومند و مایه آسیب آدمیان در همان یشت از شکست دهنده او نیز یاد شده است، یعنی فریدون.»(20)
در زامیاد یشت (یشت نوزدهم) چالش بین «اژی دهاک» و «آذر» برای به دست آوردن فر کیانی آمده است و آن چنین است که «سپند مینو» و «اهریمن» هر کدام پیکهای چالاکی برای به دست آوردن فر کیان می فرستند.
پیک سپند مینو، وهومنه (بهمن) و اشاو هیشت (=اردی بهشت) و آذر بودند و پیک اهریمن اَکَ منش (=منش زشت)و اَاِشم (=دیو خشم) و اژی دهاک و سپی تیور بود که جم را به دو نیمه اره کرده بود.(21)
در فرگرد (فصل چهارم از همین نسک) پنج عیب بزرگ برای آژی آمده است: «آز، پلیدی، دروغ، جادویی، بی قیدی».
هم چنین چهار خصلت زشتی که «آژی» از آن پشتیبانی می کند عبارت اند از: «مستی، ترفندپرستی، خودپرستی و بدبینی».
باز در فرگرد فصل بیستم از این نسک چنین آمده است که: «جم رفاه مردم را فراهم می کرد اما «اوزاگ»، یم شتِ (=جم شید)، هورمک (=دارای گله های خوب) را به لذات دنیوی آزمند می سازد و نیاز و فقر و شهوات و گرسنگی و تشنگی و خشم و قحط بیم و رنج و پیری و ذبول را پدیدار می کند و پرستنده هفت دیو بزرگ را به وجود می آورد.
مراد از این پرستنده هفت دیو بزرگ همانا «آژی دهاک» است و آن هفت دیو نیز عبارت اند از: «اَکَ مَنَه، اَندر، سئوروَ، ننگهئی ثیه، تئوروی، زئیریک و اهریمن.»(22)
در رام یشت (یشت پانزدهم) علاوه بر صفات یاد شده این توصیفات دیده می شود؛ دارنده راه دشوار بر تخت زرین و بالش و فرش زرین، نزد «بَرسُم» گشاده با کف دست باز وَیو (فرشته باد) را ستوده و از او خواسته که وی برای برای تهی کردن هفت کشور از نسل آدمیان یاری دهد (23) ولی «وَیو» به این ستاینده ناجوانمرد توجهی نکرد.(24)
از «اوزاگ» سخن گفته شد؛ این اوزاگ به روایت زردشتی ماده دیوی تبهکار بوده که جمشید را به لذات دنیا می فریبد و در و حرص و آز برمی انگیزد. به دنبال این حرص و آز، نیاز و تهیدستی و شهوت و ... پدیدار می شود.
در یسنا، دیو آز را با صفت زرد سهمگین زهرآلود می بینیم که پیکر پارسایان را نابود می کند: «بر ضد آژی زرد سهمگین زهرآلود که پیکر پارسا نابود می کند: ای هومِ زرین،سلاح برزن.»(25)
«جان هینلز» بر این باور است که: «اصطلاح «دروج»(= دروغ) غالباً به عنوان لقبی برای اهریمن (انگره مینیو) یا برای دیو خاصی یا هم چنین برای طبقه ای از دیوان که مشهورترین آنها ضحاک (=ازی دهاکه) است به کار می رود.
وی که دارای چهره ای: سه سر، شش چشم، سه پوزه است، روشنتر و اساطیری تر از دیگر دیوان توصیف شده است. بدن او پر از چلپاسه و گژدم و دیگر آفریدگان زیانکار است به طوری که اگر آن را بشکافد همه ی جهان از چنین آفریدگانی پر خواهد شد ... سرانجام فریدون او را در کوه دماوند زندانی کرد.
او تا پایان جهان در آن جا باقی خواهد ماند و آن گاه دوباره به جهان حمله می کند و یک سوم آفریدگان را می بلعد و به آتش و آب و گیاه آسیب می رساند تا سرانجام به دست گرشاسب که دوباره زنده خواهد شد، کشته می شود.»(26)
آز در منابع تاریخی
در منابع تاریخی از این دیو با نامهای گوناگون از جمله ضحاک یاد شده است. نکته مهم در این منابع تعیین شناسنامه، نیاکان و سرزمین برای اژدها است. برخلاف منابع اوستایی و ودایی که در آن از سرزمین دیو آز سخن روشنی نرفته است.طبری معتقد است «یمنی ها ضحاک را از خود می دانستند و نسبت او را به علوان ابن عبید می رسانیده اند.»(27)
ابوریحان نیز بر همین نظر است.(28) مسعودی در «مروج الذهب» پس از آن که نسب او را به کیومرث می رساند، می گوید: «... و ده آک همو بود و هر دو نام او را معرب کرده و گروهی از عرب او را ضحاک و جمعی دیگر بهراسب نامیده اند ولی چنین نیست و نام وی چنان که بگفتیم بیوراسب است.»(29)
دینوری او را: «برادرزاده شدید ابن عملیق ابن عاد ابن ارم ابن سام ابن نوح، پادشاه یمن دانسته و در ادامه می گوید، وی همان است که ایرانیان آن را «بیوراسب» گفته اند.
این برادرزاده به مأموریت از جانب عمویش آز از یمن به ایران می تازد. جم از برابر او می گریزد ولی آز (ضحاک) او را یافته و با اره به دو نیم می کند.»(30)
در غالب روایات ضحاک خواهرزاده جمشید است و «ورک» خواهر جمشید، برخی او را «حمیری» دانسته اند و برخی دیگر جای باش او را بور(بابل) گفته اند و مرکز حکومت اش را کورینت(کرند امروز) که نزدیک بابل است.(31)
گفته اند او از نسل تاج (تاز=عرب) است. این تاز که نسل عرب از او دست در بابل می زیسته و دو دختر داشته است یکی از آن فریدون می شود و دیگری از آن مهراب کابلی (جد اعلای رستم) در کابلستان از فرزندان این دختر تاج یا تاز به دنیا می آید.
با این توضیح اژی دهاک اوستا همان ضحاک تازی است که شاهنامه او را از سرزمین دشت سواران نیزه گذار (عربستان) و نام پدر وی را مرداس معرفی می کند.(32)
این نظر که این شخص از سرزمین آشور و کلده به ایران تاخته نشانه های زیادی دارد. علت این که ضحاک را به تازیان نسبت داده اند، آن است که اعراب از نژاد کلدانیان و آشوریان هستند.(33)
نامهای اژی دهاک:
(اژی=مار و دهاک=مخلوق اهریمنی) و دهاک (=دارای ده آفت و رسم زشت)، آژی، آز، اژدهاک، آژی دهاکه، اژدها، بیوراسب، بیوارسف، ضحاک، بهراسب.دلیل آن ضحاک را اژدها گفتند، این است که بر دوش او مارانی بودند که خوراک شان مغز سر جوانان بود.
آز در شاهنامه
آز در شاهنامه دیو همدستی دارد به نام نیاز (34) و این هر دو سرچشمه آفرینش همه دیوان اند (=دیوساز).(35)معین بر این باور است: «نیاز مرکب از دو بخش «نی+از» است به معنی مجبور کردن، بستن، فشارآوردن و کلمه (azeh) به معنی فشار و تنگنایی است و نیاز پارسی از همین ریشه است که علاوه بر احتیاج به معنی میل و حرص است.»(36)
اولین بار در دوران پادشاهی فریدون به چشم می خورد. این یعنی در طول پادشاهی «پیشدادیان» از وجود چنین پتیاره ای نمی توان سراغ گرفت. جهان به کام آدمیان است و همگان در امن و راحتی به سر می برند.
آن چه مانع از رفاه و آسایش مردمان است، تنها با کشف قوانین طبیعت و تسخیر نیروهای آن زدوده می شود. آتش با تمام توان ویرانگری در خدمت زندگی قرار می گیرد اما در زمان فریدون که آغاز دوره حماسی شاهنامه است. این دیو ظاهر می شود.
هشدار زودهنگام فردوسی در آغاز به تخت نشستن فریدون مقدمه ای است برای طرح بزرگی که در طول تمام داستانهای حماسی شاهنامه محور اصی چالشها و وقوع همه ی حوادث تلخ و تراژیک شاهنامه است:
«فریدون چو شد بر جهان کامکار … ندانست جز خویشتن شهریار»(37)
وی در نخستین روز مهرماه به رسم کیان تاج بر سر می نهد و (از این رو پرستیدن مهرگان دین اوست) و روزگار از بدی بی اندوه می سازد. آیین فریدون، شادی و بی غمی و تن آسانی و خوردن است.
از این رو حکیم هشدار می دهد که در چنین شادخواری خطر آز نهفته است (و تو نیز آز مپرست و انده مخور). پس از پانصد سال فریدون سالخورده می شود، تصمیم می گیرد گیتی را بین سه پسر خود بخش کند.
با برگزیدن ایرج، فرزند کهین به پادشاهی ایران و دور ساختن سلم و تور (دادن روم و توران به آنان) مجالی برای جولان «آز» پیش می آید.
دیو آز نخست به سراغ «سلم»، برادر بزرگ تر می رود و وجود او را به آشوب و ناراستی دچار می سازد. در این جا پرسشی که پیش می آید این است که: آیا «آز»، خود سلم نیست؟».
با این نگرش که سرزمین آشور و کلده با قلمرو پادشاهی «سلم» برابر است و با یادآوری این نکته که حکیم در سرآغاز سخن گفتن از سلم برای اولین بار از آز می گوید، آیا آن گمانه به جای و درست نمی نماید؟
دلش گشت غرقه به آز اندرون ... به اندیشه بنشست با رهنمون
نبودش پسندیده بخش پدر ... که داد او به کهتر پسر تخت زر(38)
هم چنین از زبان سلم می شنویم که پدر علاوه بر این و دشت یلان، یمن را نیز به ایرج واگذارده است:
«چو ایران و دشت یلان و یمن ... به ایرج دهد روم و خاور به من»(39)
خاور اشاره است به گستره سرزمین تازیان. این اشاره البته مؤید آن است که جای باش نخست«آژی»، سرزمین روم و خاور است و نظر کسانی را که معتقدند آز (ضحاک) از یمن است به چالش کشیده، نفی می کند.
حالتها و خصوصیاتی که در سلم در این آشفتگی مغز از خود نشان می دهد به اوصافی که بیشتر از اوستا و سایر منابع درباره ی آز خواندیم خیلی شباهت دارد؛
مانند: «دلش پر زکین شد به رخ پر ز چین»، «فرستنده برخشم و من بی گناه»(40)
یا:
«بگو آن دو ناپاک بیهوده را ... دو اهریمن مغز پالوده را»(41)
یا:
«همی از خردتان نبود آگهی.»
و یا:
«ندارید شرم و نه بیم از خدای.»
خشم، کین، نابخردی، ناپاکی، بی شرمی، بی پروایی از خدا ... همه از اوصاف برشمرده برای دیو آژ است. ما می دانیم که این سلم است که تور را هم با خود هم پیمان می کند و تور بدین ترتیب دستیار آز می گردد.
نشانه دیگر ما برای آز خواندن سلم، این سخن فریدون است که در جواب اعتراض فرزند بزرگتر (سلم) به وی می گوید؛ چنین تصمیم گیری بزرگی به کمک مشاوران کاردان بوده است:
«نکردیم بر باد بخشش زمین ... همه ترس یزدان بد اندر میان»
و سپس می گوید:
«به تخت خرد بر نشست آزتان ... چرا شد چنین دیو انبازتان»(42)
این جاست که سلم نه تنها هم پیمان آز می شود بلکه تبدیل به خود این اژدها می گردد. اژدها خواندن آز نیز نخستین بار در همین بخش شاهنامه دیده می شود:
«بترسم که در چنگ این اژدها ... روان یابد از کالبدتان رها»(43)
یعنی روان و روح انسانی شما (سلم و تور) به روان آزی گردیده است. اگر آنان را از دل بیرون کنند آن گاه خواهند دید که در نظرشان تخت پادشاهی با خاک برابر است:
«که چون آز گردد ز دلها تهی ... چه آن خاک و آن تاج شاهنشهی»
اما «ایرج»، فرزند شایسته فریدون آن گاه که با «تور»، برادر آزمند خود روبرو می شود و سخنان تهدیدآمیز و تندی از او می شنود ولی نهایت احترام را در مقابل به جا می آورد و به او می فهماند که از جان دوستدار وی است تا جایی که به سپردن تاج و تخت به برادران آزمند خرسند است، می گوید:
«زمانه نخواهم به آزارتان»
و یا:
«سپردم شما را کلاه و نگین»
و برخلاف برادران غیور از آز و آزمندی بیزاری می جوید:
«جز از کهتری نیست آیین من ... مباد آز و گردن کشی دین من»(44)
منوچهر که از نسل ایرج است نیز این پرهیز و دوری از دیو آز را پاس داشته، می دارد. کینخواهی منوچهر از سلم و تور سرآغاز جنگ خانمان سوز ایران و توران است. داستان زال در میان شورانگیزترین بخش این پاره است.
موبدان وقتی متوجه هوش و روان زال می شوند او را به پرسشهای بسیاری می آزمایند. و زال جوابهای شایسته می دهد. در این پرسش و پاسخ از بیم و پرهیز از اژدهای آزی نیز به میان می آید:
«اگر توشه مان نیکنامی بود ... روانها بر آن سر گرامی بود
ور آز ورزیم و پیچان شویم ... پدید آید آن گه که بی جان شویم»(45)
نوذر فرزند منوچهر نخستین کینخواه منوچهر و جد خود ایرج است. او در جنگ با تورانیان شکست می خورد. افراسیاب که کینخواه سلم و تور است به کشتن اش فرمان می دهد و سرانجام:
«شد آن یادگار منوچهر شاه ... تهی ماند ایران ز تخت و کلاه» (46)
در چنین هنگامه ناگواری، حکیم، سخن را به پند و تأسف می کشاند و به نشان دادن ریشه ناسازگاری روزگار بسنده می کند:
«ایا دانشی مرد بسیار هوش ... همه چادر آزمندی مپوش
وگر آزمندی ست و اندوه و رنج ... شدن تنگ دل در سرای سپنج»(47)
سخن حکیم توس این است که تلخی هایی چنین جز با دست یازیدن به آز رخ نمی دهد. آز مایه همه ی تلخی ها و ناگواری هاست.
کی قباد از شاهان بزرگ کیانی است. او نیز چون فریدون فرزند سبکسری دارد. کی قباد که خود روزگاری را به حکمت و دانایی سپری نموده در حال مرگ به فرزند نابخرد خود چنین پند می دهد:
«تو گر دادگر باشی و پاک دین ... ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر آز گیرد سرت را به دام ... بر آری یکی تیغ تیز از نیام»(48)
آز، دشمن دادگری، دینداری و صلح و آشتی است. باید دانست آن که نخست به تیغ دست می برد جان اش را به دیو آز سپرده است.
به داستان کی کاووس می رسیم. دیو آز، پرتوانتر رخ می نماید. کی کاووس نخستین پادشاه ایران است که به وسوسه آز گرفتار می شود.(49)
او می خواهد به جنگ دیوان مازندران برود، زال دانا می کوشد تا شاه را از این اندیشه نادرست و پر آز بپرهیزاند.
بدین منظور دانایی و فرزانگی شاهان پیشین را در کناره گرفتن آنان از آسیب دیوان مازندران یادآور می گردد که با داشتن توانایی چنین آز و آرزویی نکردند:
«ابا لشگر گشتن و گرز گران ... نکردند آهنگ مازندران
که آن خانه دیو افسونگر است ... طلسم است و ز بند جادو درست»(50)
اما کی کاووس سبکسری می کند. نخستین بازتاب سبک مغزی او افزون دیدن خود است از نیاکان و بزرگان پیشین. پاسخ اوبه نیک اندیشی و پرهیزدادن زال این است:
«و لیکن من از آفریدون و جم ... فزونم به مردی و فر و درم
همان از منوچهر و از کی قباد ... که مازندران را نکردند یاد»(51)
در چشم وی دیوان مازندران خوار و بی مقدار اند. چه می توان گفت جز آن که او از خطر آزِ این دیوان، بی خبر است:
«چنان خوار و زارند بر چشم من ... چه جادو چه دیوان مازندران»(52)
زال، دلسوزانه هشدار می دهد که: «پشیمان مبادی ز کردار خویش».
فرماندهان ایران وقتی کی کاووس را بدرود می گویند. گیو از خاندان ناماور کشوادگان به کی کاووس می گوید: «خداوند تو را هدایت کند و از آز در امان دارد.»
ز تو دور باد آز و چشم نیاز ... مبادا به تو دست دشمن دراز (53)
پس از آزادی از دیوان و مازندران هوس پرواز به آسمان و تسخیر آن در سر می پرورد. حکیم در آغاز این داستان می گوید:
«چنان بد که ابلیس روزی پگاه ... یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
به دیوان چنین گفت کامروز کار ... به رنج و به سختی است با شهریار
یکی دیو باید کنون نغز دست ... که داند زهر گونه ای رای و نشست
شود جان کاووس بی ره کند ... به دیوان بر این رنج کوته کند
بگرداندش سر ز یزدان پاک ... فشاند بر آن فرُ زیباش خاک»
تسخیر آسمان اندیشه ای است که ابلیس در سر کی کاووس می افکند. به این منظور دیوی به نزد کی کاووس می آید بر او چنین می دمد: «تمام گیتی از آن تو شده و تنها یک کار بیش نمانده است.»
چه دارد همی آفتاب از تو راز؟ ... که چون گردد اندر نشیب و فراز
چگونه است ماه و شب و روز چیست؟ ... برین گردش چرخ، سالار کیست؟(54)
همدستان ابلیس شگفت ترفندی به کار می برند. این ترفند و وسوسه در کی کاووس اثر می کند و: «دل شاه از آن دیو بی راه شد.»
عقابان گرسنه به پرواز در می آیند (نشست از بر تخت، کاووس شاه) کی کاووس از آسمان فرو می افتد اما برای عبرت دیگران سالم می ماند:
«پریدند بسیار و ماندند باز ... چنین باشد آن کس که گیردش آز»(55)
داستان رستم و سهراب، مقدمه ای دردناک دارد با مطلع:
«اگر تندبادی برآید ز کنج ... به خاک افکند نارسیده ترنج»(56)
مرگ تراژیک، راز این داستان است و:
«از این راز جان تو آگاه نیست.»
و آز آن پتیاره ای است که چنین تلخی به بار می آورد. این راز و آز چیست؟ و چگونه می توان از آن پرهیزید؟
همه تا در آز رفته فراز ... به کس برنشد این در راز باز(57)
حوادث شگفت داستان، پدر را رو در روی پسر و پسر را در مقابل پدر قرار می دهد. در این ستیز خویشاوندی پدر از جانب پسر زخمی و درمانده می شود تا جایی که زبان اعتراف به ناتوانی گشوده می گوید:
«مرا خوار شد جنگ دیو سپید ... ز مردی شد امروز دل ناامید»(58)
راستی چگونه است که پدری، پسری را نمی شناسد؟ و یا پسری از نگاه آشنای پدر شرمسار نمی شود؟ فردوسی در این جا حکیمانه ترین سخن را برای پاسخ به این پرسش دارد:
«جهانا شگفتی ز کردار توست ... هم از تو شکسته هم از تو درست
از این دو یکی را نجنبید مهر ... خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را بازداند ستور ... چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج آز ... یکی دشمنی را ز فرزند باز»(59)
به اعتقاد من این چهار بیت، حکمت بزرگ داستان رستم و سهراب و کل شاهنامه است. فردوسی بر این باور است که این پدر و پسر باید با نگاه اول همدیگر را می شناختند. چگونه است که حیوانات از بو و دیدار و صدا و ... از میان هم سانان، نوزادان خود را می شناسند ولی آدمی با این فطرت لطیف انسانی نتواند چنین کند؟
چنین کسی مگر از هوش و خرد بی بهره باشد تا بتواند مهر فرزند و پدری را بگسلد. به یاد داریم که مهر گسستن از ویژگی های بارز دیو آز است: «نداند همی مردم از رنج آز.»
حکیم از این تراژدی به شدت به درد می آید دیگر روز که رستم برای پیروزی فرزند به خداوند می نالد و شادابی خود را می یابد تا با آمادگی کامل به جنگ دلبندش برود، فردوسی می گوید:
«همی تلخی از بهر بیشی بود ... مبادا که با آز خویشی بود»(60)
این وارونه کاری تنها از دیو آز می تواند سر بزند.
به داستان پر افت و خیز گشتاسب و سیاوش می رسیم. داستان با تأکید به خرد و خردورزی آغاز می شود:
«کنون این سخنگوی بیدار مغز ... یکی داستان بیآرای نغز
سخن چون برابر بود با خرد ... روان سراینده رامش برد»(61)
حکیم فردوسی به هنگام سرودن این داستان به پیری خود اشاره می کند و روشن می سازد که دیو آز از دورترین زمانها تا روزگاران نو زیسته و هم چنان به اغوای آدمیان و خاکیان مشغول است حتی در پیری هم دست از سر آدمیان برنمی دارد، هر چند آن پیر، حکیمی به کمال رسیده، چون خود او باشد:
«از آن پس که بنمود پنجاه و هشت ... به سر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد به سال ... همی روز جوید به تقویم و فال»(62)
این در حالی است که آدمی می داند: «که هرگز نگردد کهن گشته نو.»
در جنگ تهمتن با افراسیاب حکیم از زبان رستم به سران سپاه ایران اندرزها می دهد. این پندها، بیم دادن از دیو آز و وارونه کاری آن در تن و روان آدمی است:
«که پرمایه آن کس دشمن نجست»؛
«کسی کاو خرد جوید و ایمنی ... نیازد سوی کیش آهرمنی»؛
«تو درویش را رنج منمای هیچ»؛
«که گیتی سپنج است و جاوید نیست...»
دشمن نجستن، خرد را پاس داشتن، نیازمندان را نیازردن، گیتی را سرای سپنج دانستن و بر آن فریفته نشدن، راه های مقابله با دیوِ آز است. با این حال رستم خود به تحریک برادرش زواره در بین راه، کشتاری از توران زمین می کند تا تسکین آلام خود از داغ سیاوش کرده باشد و از سوی دیگر به ما بنمایاند که آز، پهلوان را بیش از هر کس دیگر تهدید می کند در حالی که به گفتار دانایان:
«چو چیره شوی بی گنه خون مریز.»
این تلخ کامی تجربه ای ناگوار برای رستم و هر پهلوان دیگری است. رستم وقتی سپاه را از مرزهای قچفار می گذراند در بین راه متوجه می شود که کی کاووس بر جای گشتاسب تکیه زده است.
رستم می داند که گشتاسپ را تاب افراسیاب نیست. پس بیم آن می رود که افراسیاب به ایران یورش آورد. این جاست که به یاد سخنان موبد پارسا می افتد:
«چنین گفت خرم دل رهنما ... که خوبی گزین زین سپنجی سرای
بنوش و بناز و بپوش و بخور ... ترا بهره این است زین رهگذر
سوی آز منگر که او دشمن است ... دلش برده جان آهرمن است»(63)
به داستان کی خسرو می رسیم. گودرز، پیر دانای ایران در خواب می بیند که «کی خسرو» فرزند ایرانی-تورانی سیاوش در سرزمین افراسیاب بالنده شده است. گودرز به توصیه سروش (پیک آسمانی) برای آزادی او، گیو را روانه می کند.
حکیم توس به مناسبت دست یازیدن این دو پهلوان به چنین کار دشواری اشاره به آز می کند:
«بسا رنج ها کز جهان دیده اند ... ز بهر بزرگی پسندیده اند
سرانجام بستر جز از خاک نیست ... از او بهره زهرست و تریاک نیست
چو دانی که ایدر نمانی دراز ... به تارک چرا بر نهی تاج آز
همان آز را زیر خاک آوری ... سرش را سر اندر مغاک آوری»(64)
حکیم فردوسی توسی در آغاز داستان کی خسرو سه چیز را بنیاد اصلی آدمی می داند:
1-هنر
2-نژاد
3-گوهر
اما در این میان گوهر را برتر از آن سه می نهد: «از این هر سه، گوهر بود مایه دار.»
حال اگر کسی این هر سه را با خرد (شناسنده نیک و بد) در وجود خود گردآورد از دیو از رهایی می یابد:
«چون این چار با یک تن آید به هم ... برآساید از آز وز رنج و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست ... و زین بدتر از بخت پتیاره نیست»(65)
مرگ، تنها دیو پتیاره ای است که گزیری و گریزی از آن نیست. پس بر دیو آز می توان با این چهار نیرو فایق آمد. هرچند بازی های پنهان و در پرده جهان، آدمی را از رخداد بیرون، بی نیاز می کند و او را در بی خبری گرفتار آز می سازد:
«به بند درازیم و در چنگ آز ... ندانیم باز آشکارا ز راز
کسی نیست بی آز و بی نام ننگ ... همان آشتی بهتر آید ز جنگ»(66)
بنابراین آز و شیوه کار آن در آدمی یک راز ناگشوده است: «به کس بر نشد این در راز باز.»
هر کس اسیر آز شود کار گیتی بر او دشوار می گردد:
«چو بستی کمر بر در راه آز ... شود کار گیتیت یک سر دراز
پرستنده آز و جویای کین ... به گیتی ز کس نشنود آفرین»(67)
خوردن و پوشیدن و گستردن (به دیگران بخشیدن) سزاوارترین کار گیتی است. جز این سه، همه آز است:
«از این سه گذشتی همه رنج و آز ... چه در آز پیچی چه اندر نیاز»(68)
پیشتر گفته شد که نیاز هم دیوی است، پتیاره و همدست آز. هرجا آز است نیاز نیز همراه آن است:
«چنین داد پاسخ که آز و نیاز ... دو دیواند بیچاره و دیو ساز»(69)
آز است که فرزندکشی را روا می دارد، آز است که «نبیره» را با «نیا» می ستیزاند:
«کسی کو به نامش نباشد نیاز ... نباشد چه گردد همی گرد آز
شگفتی تر آنک از پی آز مرد ... همیشه دل خویش دارد به درد
میان نیا و نبیره دو شاه ... ندانم چرا باید این کینه گاه
دو شاه و دو کشور چنین جنگجوی ... دو لشکر به روی اندر آورده روی»(70)
نیکبخت، آن که بتواند از آز و فزونی و کین و خشم رهایی یابد:
«ز آز و فزونی به یک سو شویم ... به نادانی خویش خستو شویم»(71)
در داستان پر رمز و راز رستم و اسفندیار نیز پای دیو آز در میان است. پیامهای تلخ گزنده ای بین این دو پهلوان یکی «آیینی» و دیگری «مردمی» رد و بدل می شود. درخواست اسفندیار برای دستبند زدن به رستم بسیار آزاردهنده است.«جز از بند کز بند عاری بود.»
سخن و پند آخر رستم به این پهلوان نو آیین چنین است:
«بباشیم بر داد و یزدان پرست ... نگیریم دست بدی را به دست
سخن هرچه برگفتنش روی نیست ... درختی بود کش بر و بوی نیست
و گر جان تو بسپرد راه آز ... شود کار بی سود و بر تو دراز»(72)
افسوس! اسفندیار زمانی این سخن را می فهمد که تابوت دو فرزندش را به نزد پدر بزرگ شان، گشتاسپ می فرستد:
«چو تابوت نوش آذر و مهر نوش ... ببینی تو در آز چندین مکوش»
دیو آز تنها به زمان اسطوره و حماسه (جهان آرمان و آرزو) محدود نمی شود. در دوران تاریخی شاهنامه و تاکنون نیز کارآمد و کارافزا است. اسکندر مقدونی به سرزمین خدای پرستان که جای باش موبدان است، لشکر می آورد.
آنان پیام می فرستند که اگر قصد او از این ستیزه به دست آوردن گنج است بی گمان بسیار نابخرد است؛ چرا که:
«برِ ما شکیبایی و دانش است ... ز دانش روانها پر از رامش است»(73)
به او می گویند: «اگر در سرزمین ما بیشتر بمانی به زودی چیزی برای خوردن نخواهی یافت:
«به تخم گیاهان نیاز آیدت.»
این نامه شگفت موجب می شود که اسکندر بدون سپاه به دیدار موبدان و برهمنان هند برود و: «بی آزاری و رامشی برگزید.»
از موبدان درباره ی حکمت و دانایی و خرد و خصلتهای آدمیان می پرسد. برهمنان بزه ترین رفتار آدمی را آز معرفی می کنند. این سخن هندوان از همان پیشینه مشترک بین اندیشه ایران و هند درباره ی دیو آز حکایت می کند.
اسکندر از حکمت آنان متأثر می شود. موبدان درصدد برمی آیند از حقایق دنیا و پیچیدگی های درون آدمی او را آگاه تر سازند. اسکندر از آنان می پرسد: «شاهِ درونِ ما کیست؟»
یعنی کیست که چنین بر ما فرمان می راند؟
دگر گفت بر جان ما شاه کیست؟ ... به کژی به هر جای همراه کیست؟(74)
بر همین جواب می دهد: «آن، دیو آز است.»
چنین داد پاسخ که آز است شاه ... سرمایه کین و جای گناه(75)
این آز دستیابی نیرومندی چون دیو نیاز را در کنار خود دارد:
«چنین داد پاسخ که آز و نیاز ... دو دیواند بیچاره و دیو ساز»
یعنی دیوان دیگر فرزندان این دو دیو اند. برهمن در بیان اوصاف این دو دیوِ مردم افکن سخنان نغز پرمغزی دارد:
«یکی را ز کمی شده خشک لب ... یکی از فزونی است بی خواب شب
همان هر دو را روز می بشکرد ... خنک آن که جانش پذیرد خرد»(76)
حکمت برهمنان، دل اسکندر را بیدار کرده و به درد می آورد: «دلش گشت پر درد از رهنمون.»
اسکندر در ادامه سفر خود به سرزمین روشنایی می رسد. آن جا که کوه بزرگی است که مرغ سبز رنگی بر بالای آن نشسته است. این مرغ به زبان رومی آواز می خواند. این مرغ به وی نهیب می زند که از این جهانگردی و جهانسوزی چه می خواهی؟
از آز فراوان نگنجی همی ... روان را چرا بر شکنجی همی
تو را آز گرد جهان گشتن است ... کس آزردن و پادشا کشتن است(77)
به داستان «اردشیر» می رسیم. او پادشاهی دل آگاه و خردورز است. کمینگاه دیو آز را می شناسد. فرمان می دهد تا همه ی جوانان هنر بیاموزند. هر کارگزاری را که به حکمرانی می فرستد به وی چنین گوشزد می کند:
«همه راستی جوی و فرزانگی ... ز تو دور باد آز و دیوانگی»(78)
و سران را پند می داد به پنج چیز:
«کزین بگذری پنج رای ست پیش ... کجا تازه گردد ترا دین و کیش
تن آسانی و شادی افزایدت ... که با شهد او زهر نگزایدت
یکی آن که از بخشش دادگر ... به آز و به کوشش نیابی گذر
توانگر شود هر که خرسند گشت ... گل نو بهارش برومند گشت
دگر بشکنی گردن آز را ... نگویی به پیش زنان راز را
سه دیگر ننازد به ننگ و نبرد ... که ننگ و نبرد آورد رنج و درد
چهارم که دل دور داری زغم ... ز ناآمده دل نداری دژم»(79)
این شاه نیک اندیش به هنگام مرگ اش فرزند خود شاپور را چنین پند می دهد: «از دروغ بپرهیز، نگهبان گنج مباش و از آز برحذر باش، گنج و آسایش دهقان را گنج و آسایش خود بدان، رنج مدم را بی ارج نگذار.»
رخ پادشا تیره دارد دروغ ... بلندیش هرگز نگیرد فروغ
اگر پادشا آز گنج آورد ... تن زیر دستان به رنج آورد(80)
و دروغ خود یکی دیگر از دستیاران بزرگ دیو آز است. شاپور در ابتدای پادشاهی خود به مردم می گوید: «اگر خام گویم نکوهش کنید».
و وقتی بر تخت می نشیند همان پندهای پدر را به سران خود گوشزد می کند:
«کرا آرزو بیش تیمار پیش ... بکوش و نیوش و منه آز پیش»(81)
اورمزد، فرزند شاپور با این سخن: «بکوشیم تا نیکی آریم و داد.»
بر جای پدر می نشیند. او خطر آز را می شناسد: «درِ آز باشد دل سفله مرد.»
پتیاره مرگ که گریزی از آن نیست او را فرو می گیرد. از این رو فرزندش بهرام را فراخوانده و چنین سفارش می کند:
«چو روز تو آمد جهاندار باش ... خردمند باش و بی آزار باش
خرد را مِه و خشم را بنده دار ... مشو تیز با مرد پرهیزگار
نگر تا نگردد به گرد تو آز ... که آز آورد خشم و بیم نیاز
همه بردباری کن و راستی ... جدا کن ز دل کژی و کاستی
ز راه خرد هیچ گونه متاب ... پشیمانی آرد دلت را شتاب
درنگ آورد راستی ها پدید ... ز راه خرد سر نباید کشید»(82)
جهانداری به رسم، خردمندی؛ بی آزاری، خشم را بنده خود ساختن؛ با پرهیزکاران به نیکویی بودن؛ به گرد آز نگشتن، نیاز را از خود دور ساختن، بردباری نمودن، کژی و کاستی را وانهادن، درنگ و تأمل در کارها و شتاب ننمودن و دست آخر از راه خرد سرکشی نکردن. تمام این رفتارها در برابر و مقابل پتیاره آز است.
بن مایه «حکمت خسروان» ایران همین «انسان مداری» و «خردورزی» و «دوری از آفت آز و نیاز» است؛
«بهرام» نیز در پایان زندگی خود به فرزندش «بهرام بهرام» همین نصایح را می کند:
«به داد و دهش گیتی آباد کن ... دل زیردستان خود شاد کن»(83)
حکیم فردوسی در این میان خود نیز پندهای نغزی دارد:
«چنین بود تا بود چرخ بلند ... به انده چه داری دلت را نژند
چه گویی چه جویی چه شاید بدن ... برین داستانی نشاید زدن
روانت گر از آز فرتوت نیست ... نشست تو چز تنگ تابوت نیست»
فرزند نیز پس از پدر همه را به خشنودی فرا می خواند و از آز بیم می دهد:
«چو خشنود باشی تن آسای شوی ... و گر آز ورزی هراسان شوی»(84)
به شاپور ذوالاکتاف می رسیم. او نیز از حکمت پادشاهان ایرانی بهره مند است و آز و آسیب او را خوب می شناسد:
«نکوهیده باشد جفا پیشه مرد ... به گرد در آز داران مگرد»(85)
اما یزدگرد بزه کار با شادمانی از مرگ برادر بر تخت ایران می نشیند. خودسر است و آز زده. از این رو پادشاهی اش نمی پاید. هر چند او نیز از بیم آز هراسان است:
«ز دل کینه و آز بیرون کنیم.»
اما بهرام گور بیش از دیگر ساسانیان بیم آز را می داند:
«نی ام خواستار سرای سپنج ... نه از بازگشتن به تیمار و رنج
که آن است جاوید و این رهگذر ... تو از آز پرهیز و انده مبر
مبادا جز از داد آیین من ... مباد آز و گردنکشی دین من
بسی دست شاهان ز بیداد و آز ... تهی ماند و هم تن ز آرام و ناز»(86)
یزدگرد دیگر نیز از هنگامه سازی آز با خبر است و می داند او دیوی است. ریو و دژآگاه که دل را تیره می کند:
«هر آن کس که دل تیره دارد زرشک ... مر آن درد را دور باشد پزشک
که رشک آورد آز و گرم و گداز ... دژآگاه دیوی بود دیرساز»(87)
به کی قباد می رسیم. کی قباد، صلح طلب است و باورمند و نمونه ای از خسروان حکمتدان اما با این حال با برادر به ستیز برمی خیزد.
مزدک در دوره او ظهور می کند و دل و ذهن کی قباد را با باورهای نو و بدیع خود تسخیر می کند. فردوسی از مزدک چنین یاد می کند:
«گرانمایه مردی و دانش فروش ... قباد دلاور بدو داد گوش»(88)
شیوه های شگفت مزدک، کم کم هم سران و بزرگان را می آزارد؛ مزدک معتقد است:
«تهیدست کس با توانگر یکی است» و «زن و خواسته باشد اندر میان»، یعنی هر زنی مخصوص مردی نیست بلکه متعلق به همه ی مردان است از این جهت ازدواج معنی ندارد.
به دنبال این سخنان تازه و بدیع، دل کی قباد از او می رنجد و خشکسالی و قحطی نیز کار را سخت می کند و برکت از مردم گرفته می شود. با وجود این اعتقادات اهریمنی، مزدک نیز دیو آز را می شناسد. پند مزدک به قباد چنین است:
«بپیچاند از راستی پنج چیز ... که دانا برین پنج نفزود نیز
کجا رشک و کین است و خشم و نیاز ... به پنجم که گردد برو چیره آز
تو چون چیره باشی برین پنج دیو ... پدید آیدت راه کیهان خدیو
از این پنج ما را زن و خواسته است ... که دین بهی در جهان کاسته است
زن و خواسته باشد اندر میان ... چو دین بهی را نخواهی زیان
کزین دو بود رشک و آز و نیاز ... که با خشم و کین اندر آید به راز
همی دیو پیچد سر بخردان ... بیاید نهاد این دو اندر میان
چو این گفته شد دست کسری گرفت ... بدو مانده بد شاه ایران شگفت»(89)
مزدک از ویژگی های دیوان و پتیارگان باخبر است. رشک، کین، خشم، نیاز و از همه مهمتر آز.
کسری انوشیروان و وزیر دانشمند وی بزرجمهر، دانای ایران زمین از کارکرد آز به خوبی آگاه اند. انوشیروان معتقد است:
«چه پیچی همه خیره دربند آز ... چو دانی که ایدر نمانی دراز»(90)
انوشیروان خوابی آشفته می بیند. پس از ناامید شدن از تعبیرکنندگان خواب، دانای ایران زمین یعنی بزرجمهر به پادشاه معرفی می شود. این جوان جان آگاه از همگان گوی سبقت می برد. «وز آن فیلسوفان سرش برگذشت.»
کسری برای آزمودن این جوان تمام بزرگان دربار را با وی روبه رو می کند تا دانش وی را بسنجد. دانش و حکمت بزرجمهر همگان را شگفت زده می کند:
«توانگر بود هر که را آز نیست ... خنک بنده کش آز انباز نیست
مدارا خرد را برادر بود ... خرد بر سر جان چون افسر بود
چو دانا تو را دشمن جان بود ... به از دوست مردی که نادان بود
توانگر شد آن کس که خشنود گشت ... بدو آز و تیمار او سود گشت»(91)
خردمندی همراه با مدارا اساس توانگری است. برخی از حکمتهای ماندگار این دانشی مرد روشندل و آزشناس پاک نهاد چنین است: «مردمداری، فقرزدایی، نسپردن کار به نادان، خرسندی، تربیت کودکان و مهمتر از همه پرهیز از آز.»
تن خویشتن پروریدن به آز ... برو سخت بستن در رنج و آز
نگه داشتن مردم خویش را ... گسستن تن از رنج درویش را
سپردن به فرهنگ فرزند خرد ... که گیتی به نادان نشاید سپرد(92)
و یا می گوید:
«کسی را کجا بخت انباز نیست ... بدی در جهان بتر از آز نیست»(93)
او پروایی ندارد که به شاه ایران بگوید:
«چو خرسند باشی تن آسان شوی ... چو آز آوری زو هراسان شوی
دل شاه گیتی چو پر آز گشت ... روان ورا دیو انباز گشت»(94)
بیشترین سخنان درباره ی دیو آز در سراسر شاهنامه از زبان بزرجمهر دانا است. در داستان رزم خاقان با هیتالیان انوشیروان از بزرجمهر از راه و کار دیوان و راه پاک یزدان می پرسد و وی چنین پاسخ می دهد:
«بپرسیدش از کژی و راه دیو ... ز راه جهاندار کیهان خدیو
بدو گفت فرمان یزدان بهی ست ... که اندر دو گیتی از او فرهی ست(95)
کسری نوشیروان می پرسد:
«بدو گفت کسری که ده دیو چیست ... کزی شان خرد را بباید گریست
چنین داد پاسخ که آز و نیاز ... دو دیوند با زور و گردن فراز
دگر خشم ور شکست و ننگ ست و کین ... چو نمام دو روی و ناپاک و دین»(96)
کسری می پرسد:
«بدو گفت از این شوم ده با گزند ... کدام است آهرمن زورمند
چنین داد پاسخ به کسری که آز ... ستمکاره دیوی بود دیو ساز»(97)
یعنی تمام ده دیو دیگر فرزندان این دیو محسوب می شوند. او است که از ناخشنودی همه ی ناپاکی ها را در جهان می پراکند:
«که او را نبینند خشنود ایچ ... همه در فزونیش باشد بسیچ»(98)
نیاز، رشک، تندی و خشم، نمامی، دروغ زنی، سخن چینی و دورویی، ناسپاسی و نیک نشناسی، بی شرمی همه فرزندان دیو آز اند:
«نیاز آن که او را ز اندوه و درد ... همی کور بینند و رخساره زرد
کزین بگذری خسروا دیو رشک ... یکی دردمندی بود بی پزشک
اگر در زمانه کسی بی گزند ... به تندی شود جان او دردمند
دگر ننگ دیوی بود با ستیز ... همیشه به بد کرده چنگال تیز
دگر دیو نمام کو جز دروغ ... نداند نراند سخن با فروغ
بماند سخن چین و در روی دیو ... بریده دل از بیم کیهان خیدو
میان دو تن کین و جنگ آورد ... بکوشد که پیوستگی بشکرد
دگر دیو بی دانش و ناسپاس ... نباشد خردمند و نیکی شناس
به نزدیک او رای و رشم اندکی ست ... به چشمش بد و نیک هر دو یکی ست»(99)
این سخنان و پندها، کتاب درس بزرگی درباره ی اخلاق والای انسانی و فرهنگ و ادب و تعلیم و تربیت است. این حکیم دانشور چه خوب دستیاران دیو آز را شناخته و بزنگاه ها و بزه های او را یادآور شده است.
بی جهت نیست که اگر بزرجمهر را خمیرمایه حکمت خسروان ایران بدانیم. در ادامه کسری می پرسد: «که چون دیو با دل کند کارزار؟» یعنی چگونه از راه دل وارد آدمی می شود و وجود او را تسخیر می کند و بعد می پرسد خداوند به آدمی چه ابزاری برای کارزار با این دیو مردم خوار داده است:
«به بنده چه دادست کیهان خدیو ... که از کار کوته کند دست دیو»
و حکیم نکته دان پاسخ می گوید:
«چنین داد پاسخ که دست خرد ... ز کردار آهرمنان بگذرد
خرد باد جان تو را رهنمون ... که راهی دراز است پیش اندرون
ز شمشیر دیوان خرد جوشن است ... دل و جان داننده زو روشن است»
به راستی در کدام فرهنگ و آیین چنین از خرد و خردمندی ستایش می شود؟ این روشنایی و فروغ و این حکمت و عبرت در کدام آیین این چنین تابان و بیدارگر به چشم می خورد؟
در یک کلام باید گفت: «خرد بن مایه حکمت ایرانی است.»
دانای ایران زمین آن گاه در برابر ده دیو پتیاره، ده گوهره را می شمارد که بسیار بزرگ و ارجمند اند و کسری انوشیروان می پرسد: «کدام یک از این ده گوهر، اساس و بنیاد است؟»
بدو گفت زین ده کدام است شاه؟ ... سوی نیکوی ها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد ... ز هر دانشی بی گمان بگذرد
از این گوهران گوهر استوار ... تن خشندی دیدم از روزگار
وز ایشان امید است آهسته تر ... بر آسوده از رنج و شایسته تر
وزین گوهران آز دیدم به رنج ... که همواره سیری نیاید ز گنج»(100)
یعنی آز را با داشتن این گوهران می توان از کار بازداشت و سر این گوهران خرد است. کسری می پرسد: «گوهر و نژاد بهتر است یا فرهنگ و تربیت؟»
دانای ایران زمین با شجاعت پاسخ می گوید: «فرهنگ.»
چنین داد پاسخ بدو رهنمون ... که فرهنگ باشد ز گوهر فزون
گهر بی هنر زار و خوارست و سست ... به فرهنگ باشد روان تندرست»(101)
و چون کسری می پرسد: «ما را ستایش به چیست؟» و «به نزدیک هر کس پسندیده چیست؟»
دانا پاسخ می آورد که:
«چنین داد پاسخ که او را نیاز ... بپوشد همی رشک با ننگ و آز
همان رشک و کینش نباشد نهان ... پسندیده او باشد اندر جهان»(102)
دوباره این دو دیو ریو، آز و نیاز به هم می رسند و سرچشمه ی همه ی پلشتی ها معرفی می شوند. کسری زمانی که می خواهد گشسب پیر را به کار بزرگی بگمارد از دانای راز، یعنی بزرجمهر می پرسد:
«گشسب سرافراز مردی است پیر ... سزد گر بود داد را دستگیر؟»
دانا او را بر حذر داشته و می گوید:
«چنین داد پاسخ که او را ز آز ... کمر بر میان است دور و دراز»(103)
این سخن یادآور این مثل است که: «آدمی چو پیر شد، حرص جوان می گردد.»
درس بزرگی که دانا به کسری داده همواره به یاد او می ماند. زمانی که موبدان از کسری درباره ی منش نیک و منش ناپسند می پرسند، همان آموزه ها را باز می گوید:
«چنین داد پاسخ که آز و نیاز ... دو دیو اند بدگوهر و دیرساز
هر آن کس که بیشی کند آرزوی ... بدو دیو او باز گردد به خوی»
موبد باز می پرسد:
«بپرسید موبد ز پرهیز و گفت ... که آز و نیاز از که باید نهفت؟»
کسری که درس خود را خوب آموخته است، می گوید:
«چنین داد پاسخ که آز و نیاز ... سزد گر ندارد خردمند باز
تو از آز باشی همیشه به رنج ... که همواره سیری نیابی ز گنج»(104)
توصیه به پرهیز از آز تا پایان شاهنامه، یعنی داستان یزدگرد فراموش نمی شود؛
هرمزد به سران خود می گوید:
«مکن آز را بر خرد پادشا ... که دانا نخواند تو را پارسا»(105)
در پادشاهی خسرو پرویز که بهرام چوبینه بر او شورش می کند، چنین می خوانیم:
«چو بفریفت چوبینه را نره دیو ... کجا بیند او راه کیهان خدیو
هر آن دل که از آز شد دردمند ... نیایدش کار بزرگان پسند»(106)
و یا:
«پزشک تو پند است و دارو خرد ... مگر آز تاج از دلت بسترد»(107)
و یا:
«شما را هوا بر خرد شاه گشت ... دل از آز بسیار بی راه گشت»(108)
در داستان خسرو و شیرین نیز به دیو آز توجه داده شده است:
«مسای ایچ با آز و با کینه دست ... ز منزل مکن جایگاه نشست
سرای سپنج است با راه رو ... تو گردی کهن دیگر آرند نو»(109)
نتیجه
این چنین است که دیو آز از کهنترین، جهان نگری و اندیشه ایران از ادوار اسطوره ای به دنیای جدید ما راه پیدا می کند. آن چه مهم است این است که این دیو اگر چه روزگاری به گفته «دارمستتر»(darmesteter):«از هول و هراس از طبیعت سرچشمه گرفته اما در ادوار بعد کم کم از جهان بیرونی به جهان درونی راه جسته است. به هر مقدار این جهان درونی تر شده، توجه به این دیو و اوصاف و کارکرد آن عمیق و تو در تو شده است.
سالها و قرنها پس از حوادث شاهنامه و سپری شدن آیین و حکمت خسروانی وقتی عرفان و تصوف پا به عرصه زندگی ایرانیان می گذارد و جهانی به شکوه در درون می آفریند، پره هایی از آموزه های به یادگار مانده از آن روزگار نو بازآفریده می شود. از این رو می بینیم که این جهان نو نیز با تمام زیبایی ها و طراوتهایش از آفت و آسیب دیو آز رهایی ندارد.»
اگر آز و نیاز به عنوان دو دیو زندگی سوز و آسیب رسان در روزگاران پیشین موجب کشته شدن پسر (سهراب) به دست پدر (رستم)می شود؛ در روزگاران نو هم چنان به کار است و از این روست که به طور مثال در سرآغاز نخستین داستان مثنوی که مولانا آن را نقد حال ما دانسته نسبت به آسیب «آز و نیاز» هشدار داده می شود:
«بند بگسل باش آزاد ای پسر ... چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه ای ... چند گنجد قسمت یک روزه ای
کوزه چشم حریصان پر نشد ... تا صدف قانع نشد پر در نشد»
پی نوشت ها :
1- عضو هیأت علمی دانشگاه علامه طباطبایی.
2- اژدها در اساطیر ایران، ص 53.
3- سیری در شاهنامه، اندر کشف ضحاک، ص 112.
4- به اعتقاد نگارنده اشاره مولوی در آغاز مثنوی به حرص (دیو آز) ریشه در تاریخ و فرهنگ پیشین ایران دارد:
«بند بگسل باش آزاد ای پسر ... چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزه ای ... چند گنجد قسمت یک روزه ای
کوزه چشم حریصان پر نشد ... تا صدف قانع نشد پر در نشد»
(مثنوی، دفتر اول، ص 3).
5-حماسه سرایی در ایران، ص 78.
6- برای آگاهی از جزییات تاریخی قوم هند و ایرانی به آثار؛ ویندیشمان (windichmann)، نولدکه (noldeke)، مارکوارت (marquart)، مهرداد بهار، پیرنیا، ذبیح الله صفا، نشر معین رجوع شود.
7- اساس باور زردشتی جنگ و ستیز خیر و شر یا روشنی و تاریکی است؛ نهادینه های اساطیری در شاهنامه فردوسی، ص 23.
8- حماسه سرایی در ایران، ص 446.
9- از اسطوره تا تاریخ، ص 311.
10- هم زمانی این داستانها با دوره کشاورزی و تسلط انسان بر خاک و چشمداشت از آسمان برای باران مؤید این نظر است.
11- خواهران جمشید در واقع زنان او نیز هستند.
12- همان، ص 312؛ بهار چنین نتیجه می گیرد: «نقش انسان در این است که با اجرای آیینها، خدایان را در آب (باران) آوردن و برکت بخشی یاری دهد. اگر انسانها آیینها را برگزار نکنند خدایان قادر به اجرای درست وظایف شان نیستند.»ص 312.
13- همان، ص 226.
14- بندهشن، فصل 28، بند 27.
15- همان، بند 26.
16-داتستان، دینیک، فصل 37، بند8.
17- دینکرت، فصل 21، بند 4.
18- دروغ و نیرنگ.
19- اوستای کهن (متن کامل)، ص 432.
20- اوستا، ص 67.
21- همان، ص 145.
22- همان، ص 201.
23- شباهت بسیاری با تقاضای ابلیس (شیطان)از خداوند برای فریب نسل آدمی دارد. مولانا می سراید:
«گفت انظرنی الی یوم الجزا ... کاش می گفتی که تب یا ربنا
آن هم از تأثیر لعنت بود کو ... در چنان حضرت همی شد عمر جو
عمر خوش در قرب حق سرکردن ست ... عمر زاغ از بهر سرگین خوردن ست»
(مثنوی، دفتر پنجم، بیت 770).
24- همان 234، این اژدهای هفت سر بدخو منطبق بر هفت فلک و عدد پر رمز و راز هفت در نزد قدما است. آنان بر این باور بودند که افلاک هفتگانه بر روح و روان آدمیان تأثیر می گذارند. در ادب فارسی گاهی اژدهای هفت سر کنایه از فلک است:
«فلکی کو به گرد ما کمر است ... چه عجب کاژدهای هفت سر است»
(نظامی، هفت پیکر).
عطار نیشابوری می گوید:
«هست نفس شوم تو چون اژدهایی هفت سر ... جان تو با اژدهایی هفت سر در شش در است»
(قصیده، 10، دیوان عطار).
«گاهی براق جهار ملک را لگام گیر ... گاهی به تیغ دیو هفت سری برکند لگام»
(قصیده، 135، دیوان خاقانی).
25- یسنا، بخش اول، ص 168.
26-شناخت اساطیر ایران، صص 85-84.
27- طبری هم چنین معتقد است: «ضحاک خلق را به بت پرستی می خواند. تازیانه زدن و بر دار کردن را او پیدا کرد...» (نقل از زندگی و مهاجرت آریاییان، ص 123).
28- آثار الباقیه، ص 146.
29- نقل از زندگی و مهاجرت آریاییان، ص 123.
30- بندهشن تصریح دارد که: «فرستاده ای از جانب ضحاک به نام «سی تیّورَ» یم(=جمشید) را با اره ای هزار دندانه به دو نیم کرد. (بندهشن، فصل 31، فقرات 5-3).
31- فخرالدین اسعد گرگانی نیز «ضحاک» را بابلی خوانده و او را اهل جادو دانسته است:
«بدو گفت ای ز سگ بوده نژادت ... به بابل دیو بوده اوستادت
دبیر از شهر بابل جاودی تر ... سخن آمیخته شکر به گوهر»
(ویس و رامین، ص 127).
32- «قدیمی ترین نشانه مهاجمات تازیان در شاهنامه تسلط ضحاک است بر ایران. از این پس باید نزاع کی کاووس را با شاه هاماوران خاطره ای از منازعات اقوام آریایی و سامی پنداشت.»(حماسه سرایی، در ایران، ص 222).
33- ذبیح الله صفا معتقد است: «در روزگارانی که ایرانیان تاریخ کلده و آشور را فراموش کردند ضحاک را به نژاد عرب که البته از قبایل سامی است و با آشوریان و کلدانیان از یک اصل است، نسبت دادند و نسبت او را به صراحت به تاز که بنابر روایات ایرانی جد اعلای تازیان است، رساندند.»(حماسه سرایی در ایران، ص 446).
34- «چنین داد پاسخ که آز و نیاز ... دو دیوند پتیاره و دیوساز.»
35- این تعبیر از ترکیب «دیوساز» بنابر مجموع اوصاف و کارکرد آز و نیاز مطرح گردید اما معین بر این باور است که «دیوساز» در بیت یاد شده به معنی «دئوه داته»(=دیوداده، دیوآفریده)، مانند «اهورا داته»(=اهوراداده)(مزدیسنا در ادب فارسی، ج2، ص 143).
کزازی در نامه باستان (شرح شاهنامه) در تمام موارد دیوساز را دیو آیین و آن که دارای ساز و سامان و رسم و راه دیوان است، می گیرد.(نامه باستان، ج6، ص 784).
36- همان، صص 143-142.
37- شاهنامه، ج1، ص 47.
38- شاهنامه، ج1، ص 54.
39- همان، ج1، ص 55.
40- از زبان پیک سلم به فریدون.
41- از زبان فریدون (پدر) به سلم (پسر).
42- شاهنامه، ج1، ص 58
43- همان، ص 62.
44- این نخستین جلوه تقابل ایرج و ایرانیان با قوم پر آز و نیاز سلم و تازیان است. اگر پرسیده شود که در صورت آز خواندن رومیان و خاوران (تازیان) حساب تور و توریان چه می شود؟ باید گفت: آنان نیز همدستان برادر بزرگ (تازیان) هستند. کشته شدن کوروش به دست تیمیرس از سرزمین توران تداوم همین چالش تاریخی است.
45- همان، ص 131.
46- همان، ص 161.
47- همان، ص 161.
48- همان، ص 184.
49- با توجه به این که سلم و تور هر چند از فرزندان فریدون باشند، انیرانی اند.
50- همان، ص 189.
51- همان، ص 189.
52- همان، ص 190.
53- همان، ص 190.
54- همان، ص 235.
55- همان، ص 1143.
56- همان، ص 1145.
57- همان، ص 1145.
58- همان، ص 1145.
59- همان، ص 1161.
60- شاهنامه، ج2، ص 1219.
61- همان، ص 1245.
62- همان، ص 1277.
63- همان، ص 1314.
64- همان، ص 1410.
65- همان، ص 1432.
66- همان، ص 1435.
67- همان، ص 236.
68- همان، ص 245.
69- همان، ص 245.
70- همان، ص 272.
71- همان، ص 271.
72- همان، ص 276.
73- همان، ص 288.
74- همان، ص 288.
75- همان، ص395.
76- همان، ص 398.
77- همان، ص 425.
78- همان، ص 568.
79- همان، ص 651.
80- همان، ص 49.
81- همان، ص 1145.
82- همان، ص 771.
83- همان، ص 856.
84- همان، ص 994.
85- همان، ص 1219.
86- همان، صص 1228 و 1229.
87- همان، ص 1235.
88- همان، ص 1241.
89- همان، ص 1244.
90- همان، ص 1475.
91- همان، ص 1480.
92- همان، ص 1484.
93- همان، ص 1485.
94- همان، ص 1485.
95- همان، ص 1528.
96- همان، ص 1529.
97- همان، ص 1529.
98- همان، ص 1529.
99- همان، ص 1529.
100- همان، ص 1530.
101- همان، ص 1531.
102- همان، ص 1532.
103- همان، ص 1575.
104- همان، ص 1586.
105- همان، ص 1666.
106- همان، ص 1677.
107- همان، ص 1686.
108- همان، ص 1725.
109- همان، ص 1813.
1- فرهنگ پهلوی، فریدون فره وشی، ص 274، نشر دانشگاه تهران، چاپ دوم، تهران، 1352؛ واژه نامه بندهش، مهرداد بهار، ص 243، نشر ابن سینا، تهران، 1343.
2- الفهرست، محمد بن اسحاق ابن الندیم، برگردان م.رضا تجدد، ص 4/22، نشر ابن سینا، تهران، 1343.
3- بندهشن ایرانی، تهمورث دینشاه، با مقدمه ماهیار نوابی، چاپ عکسی از روی نسخه شماره 1(TD1)، نشر بنیاد فرهنگ ایران، تهران، بی تا.
4- بندهشن ایرانی، ص 23/4.
5- در فرهنگها به معنی فرشته باران ضبط شده است.
6- واژه نامه بندهش، ص 198.
7- یشتها، ج1، ص 327.
8- فرهنگ ایران باستان، پورداود، بخش نخست، ص 19، نشر دانشگاه تهران، چاپ دوم، تهران، 2536: توضیح آن که این بند یاد شده از ونندیشت، تنها بازمانده ونندیشت می باشد که با اندکی تغییر در یشتها، ج2، ص 358 آمده است.
9- یشتها، ج1، ص 328؛ مینوی خرد برگردان احمد تفضلی، ص 66، نشر بنیاد فرهنگ ایران، تهران، 1354.
10- یشتها، ج1، ص 5/324.
11- متنهای پهلوی، دستور جاماسب جی، منوچهر جی، جاماسپ اسانا، با مقدمه بهرام گورانکلساریا، دیباچه ماهیار نوابی، ج 1 و 2 در یک مجلد، ص 118، نشر بنیاد فرهنگ ایران، تهران، بی تا.
12- شهرستان های ایران در نوشته های پراکنده، صادق هدایت، نشر امیرکبیر، چاپ دوم، تهران، 1344؛ هم چنین زبان و ادبیات پهلوی، ج. تاوادیا، برگردان س. نجم آبادی، نشر دانشگاه تهران، صص 2 و 3 به بعد، تهران، 1348.
13- گزارش ابراهیم پور داود، ص 115 به بعد، تهران نشر ابن سینا، 1343.
14- از اسطوره تا تاریخ، مهرداد بهار، نشر چشمه، 1376.
15- حماسه سرایی در ایران، ذبیح الله صفا، نشر فردوسی، چاپ ششم، تهران، 1374.
16- آثارالباقیه، ابوریحان بیرونی، م. اکبر دانا سرشت، نشرامیرکبیر، چاپ سوم، 1363.
17- شناخت اساطیر ایران، جان هیلنز، م.ژاله آموزگار و احمد تفضلی، نشر چشمه، 1368.
18- مزدیسنا در ادب پارسی، محمد معین، نشر دانشگاه تهران، 1362.
19- ویس و رامین، فخرالدین اسعد گرگانی، نشر جامی، تهران، 1369.
20- نامه باستان، میرجلال الدین کزازی، نشر سمت، تهران، 1384.
21- یسنا، پورداود، نشر دانشگاه تهران، چاپ دوم.
22- مثنوی معنوی، مولوی بلخی، تصحیح سروش، نشر علمی فرهنگی، تهران، 1376.
23- شاهنامه، ابوالقاسم فردوسی، نشر هرمس، تهران، 1382.
24- تیشتر، از اختران، ایزد حامی آب (واژه نامه بندهش، ص 163)، تیر یا شباهنگ یا شعرای یمانی؛ تیشتر از اختران، ایزد حامی آب (واژه نامه بندهش، ص 163)، تیر یا شباهنگ یا شعرای یمانی.
منبع مقاله :
موحدفر، یاسر؛ (1390)، فردوسی پژوهی (مجموعه مقالاتی به قلم گروهی از نویسندگان)، تهران: خانه کتاب، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}